دو آوای تنهای سرگشته بودیم
رها در گذرگاه هستی
به سوی هم از دورها پر کشیدیم
چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم
چه خوش لحظه هایی که در پرده ی عشق
چو یک نغمه ی شاد با هم شکفتیم
چه شبها که در آن کهکشانهای رنگین
ز بسیاری شوق و شادی نخفتیم
تو با آن صفای خدایی
تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی
از این خاکیان دور بودی
من آن مرغ شیدا
در آن باغ بالنده در عطر و رویا
بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی
چه مغرور بودم ...