من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس آه روزها را با شب شمرده بودم
يک عمر دور و تنها ، تنها بجرم اين آه
او سرسپرده مي خواست ، من دل سپرده بودم
يک عمر مي شد آري در ذره اي بگنجم
از بس آه خويشتن را در خود فشرده بودم
در آن هواي دلگير وقتي غروب مي شد
گويي بجاي خورشيد من زخم خورده بودم
وقتي غروب مي شد ، وقتي غروب مي شد
کاش آن غروب ها را از ياد برده بودم
( محمد علی بهمنی )