ارغوان شاخه همخون جدامانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز ؟
آفتابي ست هوا ؟يا گرفته است هنوز ؟
من در اين گوشه كه از دنيا بيرون است
آفتابي به سرم نيست ، از بهاران خبرم نيست
آنچه مي بينم ديوار است
آه اين سخت سياه، آن چنان نزديك است
كه چو بر مي كشم از سينه نفس
نفسم را بر مي گرداند
ره چنان بسته كه پرواز نگه
در همين يك قدمي مي ماند
كورسويي ز چراغي رنجور
قصه پرداز شب ظلماني ست
نفسم مي گيردكه هوا هم اينجا زنداني ست
هر چه با من اينجاسترنگ رخ باخته است
آفتابي هرگزگوشه چشمي هم
بر فراموشي اين دخمه نينداخته است
اندر اين گوشه خاموش فراموش شده
كز دم سردش هر شمعي خاموش شده
یاد رنگيني در خاطر منگريه مي انگيزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد مي گريد
چون دل من كه چنين خون آلود
هر دم از ديده فرو مي ريزد
ارغواناين چه راز ي است
كه هر بار بهاربا عزاي دل ما مي آيد ؟
كه زمين هر سال از خون پرستوها رنگين است
وين چنين بر جگر سوختگانداغ بر داغ مي افزايد ؟
[ با تشکر از سعید عزیز برای ارسال شعر]