آخرین ارسال ها در انجمن فتوبلاگ عکس های منتخب
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط زهرا در تاریخ 1391/08/20 و 19:15 دقیقه ارسال شده است | |||
سلام من تازه باهات آشنا شدم دوست دارم هر از گاهی یه سر بهت بزنم مطالبت عالیه و توقعم ازت برای بازدید دوبارم بیشتره دوستت دارم پیروز باشی... پاسخ : سلام زهرا جان،خیلی خوشحالم از اینکه دوستی عزیز مثه شما به جمع دوستان دوست داشتنیم اضافه شد،واقعا خوشحالم،ایشالله که بتونم شما دوست خوب و بزرگوارم رو در ادامه هم از خودم و فتوبلاگ راضی نگه ... ایشالله،شاد و تندرست باشی اونم همیشه |
این نظر توسط زهره در تاریخ 1391/07/20 و 21:45 دقیقه ارسال شده است | |||
کلی نوشتم که همه پرید...
فقط میتونم بگم همین جنگه که اسمشو گذاشتن زندگی... پاسخ : فکر کنم کامنتت برام ارسال شده،حرفهای قشنگت رو خوندم و حسشون کردم،این جنگ و جنگیدن پایانی نداره که نداره،فقط امیدوارم که برا همه ی آدمای خوب و مهربون مثه خودت یه پایان خوب و خوش و دلچسب داشته باشه پاسخ : فکر کنم کامنتت برام ارسال شده،حرفهای قشنگت رو خوندم و حسشون کردم،این جنگ و جنگیدن پایانی نداره که نداره،فقط امیدوارم که برا همه ی آدمای خوب و مهربون مثه خودت یه پایان خوب و خوش و دلچسب داشته باشه |
این نظر توسط زهره در تاریخ 1391/07/20 و 13:42 دقیقه ارسال شده است | |||
معلوم نمیشه...بازندگی ما برابر برنده شدن علیه دنیای دروغ و دورو هست
هرکسی نمیتونه تا این حد احساساتی باشه... خیلیا جنبه ی محبت زیادی مارو ندارن و میرن... روزمرگی یه چی تو مایه های مرگه...راههای تکراری...دیوارای تکراری...شهر تکراری...کارهای تکراری... ولی همین جنگه که اسمش شده زندگی... شادیتو از ته دل آرزو دارم محمد جان پاسخ : آره زهره جان از این دیدم میشه نگاهش کرد،تا حد زیادی باهات موافقم،منم شادیت رو از ته ته ته دلم آرزو دارم،از خدای خوب و مهربونم میخوام که همیشه همیشه شاد و باشی و سلامت @{;- |
این نظر توسط زهره در تاریخ 1391/07/18 و 22:50 دقیقه ارسال شده است | |||
آره بعدا فهمیدم که قضیه ی کامنت دونی اینجا چه شکلیه فک کن میخواستم برای همیشه نت و کنار بذارم و به تنهایی مطلقم بپیوندم کاملا اتفاقی به دبم افتاد که آدرس همیشگی خونه مو (اینجارو)دوباره بزنم بعد که دیدم باز همون حرفای ته ته دلم باز همون عکسایی که... باور کن از شوق زیادی هردفه میام وبلاگ بغض میکنم این همه مدت بی خبری... چیکار کردی محمد جان؟تا چه حد تونستی واقعنی با روزگار کنار بیای؟ پاسخ : سلام زهره جان،مهربون شما نسبت به من و فتوبلاگ لطف داشته و دارید،ممنونم بزرگوار،ممنونم یار قدیمی و همیشه همراه(اینو از صمیم قلبم گفتم)،راستش از لحاظ حس و حالی خیلی تغییر نکردم جز اینکه آدم هر چی رو به جلوتر میره بیشتر و بیشتر از خودش از خود واقعیش دورتر میشه،بیشتر درگیر روزگار و اموراتش میشه،بیشتر غرق مزخرفاتی بنام گذران زندگی (شب و روز کردن های تکراری و بی خاصیت) میشه،10% زندگی میکنی و 90% بقیه رو باید تلاش کنی که همین 10% رو بتونی داشته باشی و از دست ندی،البته بیشتر وقتا هم نمیشه،هر چی رو به جلوتر میری از خودت از دلت از احساسات کم نظیر و بی نظیرت دور و دورتر میشی یعنی دست خودت که نیست یجورائی مجبور میشی یا بهتر بگم مجبورت میکنن که تا حد ممکن خودت نباشی،زندگی داره میگذره اونم به سرعت برق و باد ! دارم تموم میشم داریم تموم میشم ولی حس نمیکنم که واقعا دارم زندگی میکنم (میکنیم) اینقدر غرق در امورات روزمره گی هامون شدیم (سطح توقع بس ناچیز از زندگی) که اصلا فراموش کردیم که هستیم که زنده گانی کنیم و نه اینکه هستیم که زنده مانی کنیم،البته گفتم که این دست من تنها نیست (فقط خودمون به تنهائی در بوجود آوردن این بازی حال بهم زن دخیل نیستیم !!!) ... خلاصه بهت بگم که هنوز اونجور که باید نتونستم باهاش (روزگار) کنار بیام،دارم باهاش اونم به شیوه ی خودم میجنگم،تا حد توانم دارم سعی میکنم که خودم باشم ولی خودم خوب میدونم که در آخر این منم که بازنده ی واقعی هستم و بس. |
این نظر توسط saman در تاریخ 1391/07/15 و 9:44 دقیقه ارسال شده است | |||
سلام...
خیلی وقتا احساس کردم تنهام ....خیلی وقتا ...خیلی تنها نمیدونم روزهای تکراری دلیل تنها بودنمه یا تنهایی دلیل روزهای تکراریم .... باش تا حداقل دیگرانو از گزینش هوس بجای عشق شرمنده کنی.... به ایمیلت هم یه سری بزن دادا پاسخ : سلام سامان همیشه خوبم،خیلی تأثیر گذار و قابل تأمل بود،چشم سامان جان،بخاطر هیدرم خیلی خیلی خیلی ممنونتم دوست مهربونم،سپاس فراوان از شما بزرگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوار |
این نظر توسط روح تنها در تاریخ 1391/07/14 و 21:32 دقیقه ارسال شده است | |||
سلام آقا محمد گُل... وای من 2 سال پیش بود اومدم دیدم دیگه این وب نیست و تا چند ماه باز اومدم و بسته بود فک کن هر دفه میومدم کلی میشستم پای گریه چون تنها جایی بود که غمهامو تسکین میداد...من با اسم زهره و ... میومدم کامنت میدادم اسم خودم زهره س الان میخواستم باز با یه دل شکسته برگردم گفتم اتفاقی یه بار دیگه بذار آدرس این وبو بزنم شاید اومد...باورتون میشه اگه دنیارو بهم میدادن اینقد خوشحال نمیشدم یعنی من از 14 سالگی که بزرگترین شکست زندگیمو خوردم تو وبلاگ شما بودم تا الان که 20 سالم باشه...و الان نمیدونم دقیقا چطور بگم که چقد خوشحالم... تورو خدا خواستین نقل مکان کنین حتما منو در جریان بذارین که دق نکنم باسپاس پاسخ : سلام،سلام،سلام زهره عزیز،باور کن موندم چی بهت بگم،تو رو خدا ببخش که جواب دادنم بهتون طول کشید،حرفات باعث شدن که زبونم قفل بشه،هر چی سعی میکنم که چی بهت بگم بازم نمیتونم و نمیدونم که چی بگم و با چه زبونی ... حرفای دلت یه تاثیر خیلی عجیبی روی دلم گذاشت،زهره جان الانی از اون موقع هائیکه فقط باید سکوت کرد و هیچی نگفت،به حرمت احساس پاکت،احساس میکنم هر چی بگم بازم کم گفتم و اصلا نمیتونم با حرفام حسی رو که با خوندن کامنتت بهم دست داد رو برات ...فقط امیدوارم که لیاقت همراه شدن با همچون شمائی و همه شما بی نظیران و بزرگورانی رو که من حقیر رو تا این حد مورد لطف و مهربونی بی حد و حصر خودتون قرار میدید داشته باشم،امیدوارم دوست بسیار خوب و نازنینم |
درباره ما
بهترین حالت نمایش فتوبلاگ با مرورگر گوگل کروم و بهترین رزولوشن برای دیدن فتوبلاگ (800*1280) میباشد.
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت
کدهای اختصاصی