برلب بام نشسته ام
ميخواهم اندکی ميان مرگ وزندگی باشم
پايين را نگاه می کنم
هستند چيزهايی…
دار و درخت
رهگذر
رهگذر؟!
نميدانم شايد آشنا هم در ميانشان باشد
آخر از اينجايی که من نشسته ام رهگذرها رو همه يکسان مي بينم
همه در گذرند..
حس جالبی دارم
نا آشناست ولی دوست داشتنی
باد هم مي وزد
آنقدر که مويی را از جايش برکند
سکوت
سکوت
سکوت
…
صدايی می آيد
های های
رهگذريست ; ايستاده !
انگار که مرا صدا می کند
شايد بخيالش من آشنای اويم
شايد
نکند که فکر کرده که من قصد پريدن دارم
بايد همينطور باشد
تفلک که گناهی ندارد
من هم بجاي او بودم همين فکر را مي کردم
با فرياااااااااااااااااااااا اااد جانم
سلام من بر گشتم
من اين صدا را ميشناسم
آمدم که از نو شروع کنيم
خواهش می کنم بيا پايين
هه هه فکر کرده که من بچه ام که با دروغ های شيرينش گولم زند
آه
دل ديوانه باز که تو لغزيدی او همان تيغ است مگرزخمش را فراموش کردی
ميدانم که باز دروغ مي گويد
اره فقط دلش سوخته که اين دروغ هارا گفت