راستش را بخواهی
فاجعه ی رفتن او
چیزی را تکان نداد
من هنوز هم چای میخورم
قدم میزنم
هستم
اما تلخ تر
تنهاتر
و بی اعتمادتر
مهم نيست ڪه ديگر باشـے یا نه
مهم نیست کــه دیگر دوسم داشته باشـے یا نه
مهم نیست ڪه دیگر مرا به خاطر بیآورے یآ نه
مهم نیست ڪه دیگر تورا بـا دیگرے میبینم یــا نه
مهم اینست ڪه زمــانے که تنهآ میشوے
زمــانـے کــه دلت گرفت چگونه و با چه رویـے
سر به آسمان
بلند میکـنـے و میگویـے
خدایا مـن
ڪه گنآهـے نکــردم ... پس چه شد