چشم هایت…
بی رحمانه از من عبور می کند و هیچ نمی داند،
در پس هجوم وحشیانه اش،چه خرابه ای جا مانده است
تمام نگاه های تو،
روحم را گمراه می کند،
لرزه به اندامم می اندازد،
از هر چه هست دورم می کند
نابودم می کند!
و تو نمی دانی…
تا یادم هست گناهکارم
واین تکرار می شود…
تو پلی شده ای،که خودت نمی دانی
سال ها هست،که از پانزده سالگی ام می گذرد
از زمانی که گناهان من،به چشم خالق تو می آید
و من هنوز،
از چشم های تو نهراسیده ام…
و تو هنوز هم نمی دانی.
پلی به سوی جهنم زده ام،
چه آسان کرده ای مسیر را
از روی چشمهایت عبور می کنم
شتابان می روم…
و این را دوست دارم.
ولی کاش می دانستی…
حتما خدا مرا می بخشد،او تنها خالق پل نیست!
او مراهم،
عابر آفریده است…
(حبیب ذوالفقاری)